کیارادکیاراد، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
روناکروناک، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای رویایی....DEARM ON

بازم آب بازي....

وجود دوست داشتني و شيرين تو در كنار ما خصوصا توي اين روزها كه دلم از تمام بي عدالتيهاي دنيا گرفته باعث ميشه كه گاهي فارغ از همه دنيا در كنار تو باشم و همه حواس و ذهن منو به خودت و دنياي قشنگت مشغول ميكني ...وقتي به خودم ميام ميبينم چقدر دنياي كودكي دور از اين همه ناملايمات و فاصله اي نيست تا غرق شدن در دنياي روزگار بي عدالت و دلم ميگيره وآرزو ميكنم اي كاش دنياي كودكي ابدي بود ولي اين يك آرزويي بيش نيست و خواسته يا ناخواسته بايد از دنياي كودكي دست كشيد و خود را به روزگار سپرد... ديروز وقتي توي آشپزخونه مشغول بودم رفتي صندليت را از اتاقت آوردي و گذاشتي زير پات و مشغول شيطنت شدي اولش دستت به شير آب نميرسيده ويه كم دستت را مايع ظرفشويي زدي و ...
31 خرداد 1393
1112 16 42 ادامه مطلب

دوغ كثيف...

از اونجايي كه شما خيلي خيلي خوردن دوغ را دوست داري ...وقتي اصفهان بوديم عمو حميد مهربون هم يك دبه بزرگ دوغ محلي واسه شما خريده بود....خاله رفعت جون هم مقداري از اونه توي پارچ ريخت و با كلي سبزي هاي خشك معطر ، خوشمزه ترش كرد و اول از همه واسه پسر گلم ريخت داخل ليوان ... خاله رفعت جون : كيارادم دوغ  خوشمزه بخور.... كياراد من : (با نگاهي به ليوان دوغ ) نه نه ...دوغ كثيف... و اصلا حتي مزه هم نكردي چون فكر ميكردي دوغ با وجود سبزي هاي داخلش كثيفه و فقط دوغ ساده ميخوردي و ما كلي خنديديم... دايي رسول جون خيلي خيلي دوست داره و ناز كردن و نشون دادن دوست داشتنش هم منحصر به خودشه و دائم داره قربون صدقه ات ميره البته به شيوه خود...
31 خرداد 1393

پروانه يا اوببك....

داخل هواپيما با آقايي كه پشت سرمون نشسته بود دوست شدي ودر نيمه راه ايستاده بودي و باهاش حرف ميزدي و با گفتن كلمه عمو چيزي را براش تعريف ميكردي هرچند من متوجه شده بودم كه عموي پشت سرمون گاهي متوجه حرفهات نميشه مثلا وقتي ميگفتي آني رفت بالا نميدونست منظورت از آني هواپيماست... عموي مورد نظر هم كه به نظر ميومد از ارتباطي كه باهاش برقرار كردي بدش نيومده بود ...يه كتابي كه داشت رابهت نشون ميداد و ازت ميخواست كه بگي عكس چي ؟ در بيشتر عكسها چيزهايي را كه بلد بودي را ميگفتي و عمو: آفرين عمو.... عمو : اين عكس چي ؟ كياراد من : اوببك عمو : چي؟  كياراد من : با تاكيد اوببك عمو : نه عزيزم اين پروانه اس و من از شنيدن صداي شما ك...
31 خرداد 1393

روزهاي سخت...

گاهی اوقات دستهایم به آرزوهایم نمی رسند شاید چون آرزوهایم بلندند ... ولی درخت سرسبز و شاداب صبرم می گوید : امیدی هست ؛ چون خدایی هست ... حدود يك ماهه پيش به خاطر سردرد ها و سرگيجه هاي ناگهاني مامان عفت جون مهربون تصميم گرفتيم كه من و شما يك هفته اي بدون باباكورش كه فصل امتحاناتش هم نزديك بود به اصفهان بريم و با خوب شدن مامان عفت جون خيلي زود برگرديم... حالا يك ماهي گذشته و ما روزهاي خيلي خيلي سختي را پشت سر گذاشتيم اينقدر سخت و تلخ كه از يادآوري اون روزها اشكم سرازير ميشه و نميدونم چطور گذشت ؟ و فقط وفقط خوشحالم كه اون روزها گذشته و صبورانه منتظر روزهاي خوب آينده هستيم و خدا را شاكرم به خاطر سلامتي مام...
28 خرداد 1393
1